The one with the wrong guy - Part II

در حالی که آدالبرتو خشکش زده بود، نف گفت: «لعنت به تو، این دیگه چه مسخره بازی‌ایه؟» مرد ناگهان زد زیر گریه. آسلحه‌اش را ول کرد و اسلحه جلوی پایش افتاد زمین. سرش را با دستش بغل کرد و های های گریه کرد. آدالبرتو هنوز نتوانسته بود چیزی را که می‌دید هضم کند، دست‌هایش شل شده بودند و پایین افتاده بودند، اسلحه را ول کرد تا بیفتد زمین، وقتی اسلحه خورد زمین یک دفعه به خودش اومد، روی پای چپش ایستاد و با پای راست به زمین چند بار محکم لگد زد: «لعنت، لعنت، لعنت». بعد با حالت تهاجمی به سمت مرد رفت، محکم به او یک لگد زد و در حالی که به مشت و لگد گرفته بودش گفت: «لعنتی من واسه این مسخره بازی‌ها وقت ندارم، فقط پولتو می‌خوام، اگه بخوای مثل یه دختر بچه اینجا بشینی و های های گریه کنی با یه تیر دخلتو می‌آرم». یارو از کوره در رفت، گریه‌اش بند اومد، از جایش بلند شد، یک مشت محکم زد تو چانه‌ی ادالبرتو و داد زد: «خفه شو، منم حوصله‌ی توی کثافت رو ندارم، توی آشغال عوضی با اون دوست خیکیت یهو از کدوم قبرستونی پیداتون شد؟ عوضی من دارم خودکشی می‌کنم اونوقت تو میگی با یه تیر دخلم رو میاری؟ دِ یالا دیگه، اگه جوربوزشو داری بزن». نف فقط داشت نگاه می‌کرد، آدالبرتو که کنار اسلحه افتاده بود خواست آسلحه را بردارد، ولی به ذهنش رسید که آسلحه‌های تقلبی‌شون فقط به درد ترساندن می‌خورند که این یارو هم الان از هر چیزی ممکن هست بترسد به غیر از یه آدم اسلحه بدست، ولی از اونجا که هنوز مطمئن نبود کارش به کجا می‌رسه اسلحه را گرفت دستش، و از جایش بلند شد و خودش را مرتب کرد، نف کاملاً گیج و مبهوت سر جایش اویستاده بود و فقط چند دقیقه یکبار تکرار می‌کرد «این چه مسخره بازی‌ایه؟»، انگار مدام فراموش می‌کرد که چند دقیقه‌ی پیش همین را گفته. ترجیح می‌داد خودش کاری نکند و صبر کند تا آدالبرتو بهش دستوری بدهد. آدالبرتو چند لحظه سر جایش ایستاد، توی این چند لحظه فکرهای زیادی از مغزش گذشت، بعد قیافه‌اش را کمی دوستانه کرد و با یک لبخند به سمت مرد حرکت کرد، دستش را گذاشت روی شانه‌اش و با فشار دست نشاندش روی تنه‌ی درخت، خودش هم نشست کنارش، بهش گفت: «اخه کثافت چه مرگته که می‌خوای خودکشی کنی؟ اگه مشکل مالی داری خوب برو دزدی کن، منو که می‌بینی اگه میخواستم مثل تو فکر کنم باید خودم را خیلی وقت پیش می‌کشتم» یارو گفت: «نه من وضعم بد نیست، پول هم برای من انقدر اهمیت نداره که بخوام براش مثل توی کثافت آدم بکشم.»

آدالبرتو گفت: هوی رفیق تند نرو، فعلاً موضوع بحث تویی، من هر غلطی می‌کنم به خودم مربوطه، به توی احمق هم نیومده که بخوای منو قضاوت کنی، اینطور که معلومه جناب عالی از پس خودتون بر نمیاین، پس خفه شو و حرف مفت نزن» بعد بلند شد و شروع کرد به قدم زدن: «خوب بذار ببینم... پس لابد با زنت بهم زدی؟ یا شایدم زن نداری، هی، نکنه با دوست دخترت بهم زدی؟ بلند بلند خندید و داد زد آقا رو نگاه کن، با این سن و سالش با دوست دخترش بهم زده اومده خودشو کنار دریا بکشه». به شکل تحقیرآمیز لپ مرد رو گرفت و شکلک‌ها و صداهای بچه‌گانه در آوردن و گفت: «آخ چقد رومانتیک، لابد اولین بار اینجا هم دیگرو بغل کردید و حالا هم که بهم زدید اومدی همینجا خودت رو بکشی، وای که چقد عاشقانه...» مرد که با مسخره بازی‌های آدالبرتو یکم از فضایی که بود فاصله گرفته بود و آروم شده بود، غرولند کنان گفت: «خفه شو، داری چرند میگی، تو یه آدمه بیکاری که هر تئوریی که به نظرت سرگرم کننده باشه قبول میکنی و تا تهش میری.» خنده‌ی آدالبرتو قطع شد، به زمین چشم دوخت و مردومکش رو تو حدقه چرخوند طوری که انگار داره همه‌ی حالات ممکن رو بررسی میکنه، یکم فکر کرد، وقتی دید چیزی به ذهنش نمیرسه گفت: «خوب پس چه مرگته؟ نکنه ننت مرده، به درک، لابد یه ارثی چیزی بهت میرسه دیگه». مرد که احساس میکرد وقتشو داره تلف میکنه، کیف پولش رو درآورد و انداخت بغل آدالبرتو، گفت: «خوب رفیق، نگو که میخوای نقش ناجی من رو بازی کنی که اصلا بهت نمیاد، اینم کیف پولم، رمز کارتم هم هست بیست و شیش، صد و پنجاه و چهار» و روی شن با انگشت نوشت بیست و شش، صد و پنجاه و چهار، و ادامه داد: «حالا برو و من و تنها بذار.» آدالبرتو گفت: «عجیبه، من شنیده بودم آدمایی که میخوان خودکشی کنن دوست دارن با دیگران حرف بزنن و یکی متقاعدشون کنه که نباید اینکارو بکنن، ولی تو انگار از اوناش نیستی، اگه راستشو بخوای باید بگم فوضولیم گرفته بفهمم چته؟ بگو واسه چی داری خودکشی میکشی و منم قول میدم که کیفتو بردارم و بزنم به چاک، واسه تو که ضرری نداره.» مرد یکم فکر کرد، بعد تو چشمای آدالبرتو زل زد و گفت: «تو میتونی بگی چرا خودتو نمیکشی؟ آدم یه-لا-قبایی مثل تو چه انگیزه‌ای واسه زندگی داره؟» آدالبرتو گفت: «ممکنه من یه-لا-قبا باشم، ولی زندگیم و دوست دارم...» مرد پرید وسطه حرفش: «داری چرند میگی، از طرز لباس پوشیدنت معلومه که وسواس داری، معلومه تنهاییت واست وحشتناک میگذره، معلومه به غیر از این خیکی هیچکس رو نداری، بذار من بهت بگم، تو زندگی میکنی چون جراتشو نداری که زندگی نکنی، چون جرات تغییر شرایط رو نداری، شرط میبندم تو زندگیت حداقل هزار بار تصمیم گرفتی یکی دیگه باشی، هزار بار تصمیم گرفتی سیگار رو ترک کنی، الکل نخوری، ولی به خودت نگاه کن، حداقل سی ساله که داری از این تصمیم‌ها میگیری ولی هنوز همونی هستی که سی سال پیش بودی، حتی آشغال تر، همین تصمیم امروزت واسه دزدی، شرط میبندم بار اولته، شرط میبندم که اون موقع که اسلحه‌ها رو به سمت من گرفته بودی من هرکاری که میکردم تو از شدت استرس قدرت شلیک نداشتی، تو فقط یه آشغالی که تو این دنیا هیچکس جز این خیکی آدم حسابش نمی‌کنه و خودتم اینو خوب میدونی ولی جرات خودکشی نداری.» آدالبرتو باورش نمیشد که یکی تو ده دقیقه اینطوری شناخته باشدش، چند بار دهانش و باز کرد که جوابی بده ولی هر بار بدون اینکه هیچ صدای ازش دربیاد دهانش بسته شد. مرد اسلحه رو گذاشت توی دهنش و پشتشو کرد و نشست سر جاش، آدالبرتو داد زد: «صبر کن» و بعد اسلحه رو از دست مرد گرفت، مرد هم مقاومتی نکرد، آدالبرتو نف رو نشونه گرفت و قبل از اینکه نف بتونه عکس‌العملی نشون بده یه سوراخ قرمز پنج میلیمتری رو پیشونیش بود، بعد اسلحه‌ها رو گذاشت رو گیجگاه خودش و شلیک کرد، بدنش آروم تعادلش رو از دست داد و با صدای تپ زد رو شنها، و پشت‌بندش نف هم با صدای تالاپ افتاد روی شن‌ها.مرد کیف پولش رو برداشت، بعد کیف پول آدالبرتو رو از تو جیبش برداشت، سوار ماشینشون شد و رفت و باقی کارها رو سپرد به جزر و مد. 

The one with the wrong guy - Part I

صبح یک روز گرم تابستانی بود، کنار جاده ساحلی یک ماشین قدیمی در حال حرکت بود، جاده حاشیه‌ی نامنظم ساحل را با پیچ و تاب طی می‌کرد و این ماشین کوچولوی قدیمی که رنگ بدنه‌اش تکه تکه شده بود هم دنبال جاده را گرفته بود و می‌رفت. ماشین دو سرنشین داشت، یکی رانندگی می‌کرد و اونیکی سرنشین عقب خواب بود. راننده اسمش آدالبرتو بود، یک کت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و ظاهرش زیادی مرتب بود، قیافه‌ای عجیب داشت، در اولین برخورد عینک و دماغ بزرگ و باریکش خیلی جلب توجه می‌کرد. عینکش از یک جنس خیلی براق بود و توی چشم می‌زد و دور شیشه‌ها مستطیل باریک بود (هم خود مستطیلی که شیشه را احاطه کرده بود باریک بود و هم فریمی که مستطیل را می‌ساخت)، از بچگی به این جور چیزها علاقه‌مند بود، چیزهایی که زوایای نود درجه دارند و خطوطشان خیلی خطکشی شده‌است. آدم عصبانی‌ای بود و مدام با داد و بیداد اطرافیانش را وادار می‌کرد که خواسته‌هایش را برآورده کنند. از حدود پانزده سال پیش با نف دوست بود، همانی که صندلی عقب خوابیده بود. نف برعکس ادالبرتو چاق بود، یک تی‌شرت کهنه سفید و گشاد تنش بود که رنگ تصویر روش رفته بود و نصفش از شلوار قهوه‌ای پارچه‌ای گشادش بیرون زده بود. دستهای تپلش بعد از آرنج از کنار شکم گنده‌اش آمده بودند جلو و ساعدهایش روی رانهایش افتاده بودند تا دستهای توپولش زیر شکمش بین ران‌های گوشتی‌اش آویزان شوند. دهانش زیر دماغ پخ و کوچیکش کاملا باز بود و پلک‌هاش به حالت بچه‌گانه چشم‌هایش را تا نیمه پوشانده بود، کلا هیکل و سر پهنی داشت و برای اینکه بتواند توی اون ماشین کوچک راحت جا بشود و سرش تکیه‌گاهی داشته باشد یه‌وری شده بود. خلاصه یک آدم راحت و خنگ که وقتی آدم می‌بیند یاد بچگی و بیخیالی و حماقت می‌افتد. این دو نفر که به نظر می‌آید هر کدام در برقراری ارتباط با جامعه مشکل داشته باشند، با هم مدت‌ها دوست بودند، چون آدالبرتو دوست داشت دستور بده و یکی به حرفش گوش بده، و نف هم دوست داشت یکی به جایش فکر کنه و بهش دستور بده. البته آدالبرتو ترجیح می‌داد که آدم‌هایی که به دستوراتش عمل می‌کنند موجوداتی پیچیده‌تر از نف باشند، نف هم دوست داشت کسی که بهش دستور می‌ده بیشتر منافعش را در نظر بگیره و باهاش مهربون‌تر باشه، ولی چیکار می‌شه کرد، دنیا که همیشه همه‌ی چیزهای دلخواه ما را بهمون نمی‌ده، همینطوریش هم واسه هم قنیمت بودند و باعث می‌شدند زندگی بهشون بد نگذره... کنار جاده بودیم، جاده اینجا حدودا سی متر با ساحل فاصله داشت و این فاصله را ماسه پوشانده بود، آدالبرتو سرعت ماشین را کم کرد، یک نفر کنار ساحل روی یک تکه چوب نیمه پوسیده‌ی کلفت و اُفقی درخت نشسته بود، بدنش رو به ساحل بود و از پشت فقط سر نیمه تاسش معلوم بود، آدالبرتو یهو پیچید به سمت ساحل و ماشین را نگه داشت، این حرکت ناگهانی نف را بیدار کرد، گردنش ناگهان سفت شد، دستش را مشت کرد و روی ران‌هایش گذاشت و مردمک‌هایش توی حاشیه‌ی چشمش هاجو واج چرخیدن و چرخیدن، آدالبرتو برگشت و یک سیلی چپ و راست رفت و برگشتی به صورت گوشتی نف زد که از خواب بیدار شه و با اون یکی دست یک اسلحه گذاشت توی دستش و گفت: خودشه، سریع بپر پایین، خودش هم از روی صندلی بغلی یک اسلحه‌ی کمری برداشت و هر دو سریع از ماشین پیاده شدند، درها را محکم کوبیدن و با سرعت به سمت اون مرد حرکت کردن. ولی مردی که روی اون تیکه چوب نشسته بود از جایش تکان نخورد، زیر لب با خودش گفت: لعنت به این شانس، اینا کی‌ان که توی این جاده‌ی پرت یهو سر و کله‌شون پیدا شده؟


ادالبرتو در حالی که با دست چپ کتش را روی شکمش محکم نگه داشته بود به سمت مرد می‌دوید و با دست راستش که اسلحه را مشت کرده بود نف را به حرکت تشویق می‌کرد. به محض اینکه به دو قدمی مرد رسید ایستاد. پاهاش را به عرض شانه باز کرد و محکم‌شان کرد، دو دستی اسلحه را به سمت مرد گرفت و گردنش را کج کرد، یک چشمش را بست و آن یکیش را تنگ کرد، طوری ایستاده بود که اگر مرد کوچکترین تکونی خورد سریع به سمتش شلیک کند. فریاد زد: خیلی سریع و بدون هیچ حرکت اضافی دستات را بذار رو سرت، ما فقط پول‌هات را می‌خواهیم، اگر فکر احمقانه‌ای به سرت نزنه باهات کاری نداریم. مرد هیچ تکانی نخورد. نف هم نفس نفس زنان رسید و در حالی که داشت پیرهنش را به زور از کنار پهلوهای گوشتی‌ش می‌کرد توی شلوارش داد زد: مگه نشنیدی؟ گفت دستات را ببر بالا. ولی طرف هیچ تکانی نخورد. به هم نگاه کردند، ادالبرتو با حرکت سر نف را فرستاد به سمت مرد، نف رفت به سمتش و با لگد آروم زد پشتش. انگار با خودش فکر کرده بود که طرف خوابه و اینطوری بیدار می‌شه، بعد دوباره داد زد دستاتو ببر بالا، ما فقط پول‌هاتو می‌خواهیم. طرف همینطور که نشسته بود خیلی آروم روی باسنش چرخید به سمت دو سارق، ادالبرتو اسلحه رو محکمتر فشار داد و چشم‌هایش را تنگ‌تر کرد. وقتی مرد چرخش تمام شد، دست و پای آدالبرتو برای چند لحظه شل شدند. کسی که اسلحه را به سمتش نشانه رفته بود، یک اسلحه دستش بود. اسلحه‌ای که سرش را داخل دهانش کرده بود، یارو داشت خودکشی می‌کرد...

ادامه دارد...

The one when it was summer

sobhe yek rooze garm e tabestani bood, ya shayadam sobe ye rooze garme tabessooni bood, akhe hanooz tasmim nagereftam lahnam chetori bashe, shayad sobe yeki az hamin roozaye garm e tabestooni tasmim begiram, akhe kare man hamine dige, kare man chie? Bebakhshid bayad zoodtar khodamo mo'arefi mikardam, man kasiam ke karaye mohem anjam mide, karaye kheyli mohem va sakht, manzooram hava kardane ... safine nist, kara'i ke man anjam midam too mayehaye mo'jeze o inast, yani hade-aghal ta hala ke kasi natooneste vaseye karham tojihe elmi o manteghi o ina biare, chera enghadr asemoon rismoon be ham mibafam? yeki az karaye mohem va sakhti ke anjam midam ine ke tashrif daram, estemrare vojoodam ro anjam midam, oontori negam nakon, ma'loome ke kar hesab mishe, man hastam, har rooz sobh ke bidar misham hastam, ta shab ke mikhabam ham in dastan edame dare, vaghti khabidam nemidoonam, shayad oonmoghe boodanam ro anjam nemidam ya kamtar mihastam vali az sobh ta shabesho motma'enam, oontori negam nakon, in yeki az koochikash bood, chi daram migam? chi dashtam migoftam? aslan ki chi mige? reshteye kalam az dastam kharej shod, az aval shoroo mikonim:
"sobhe yek rooze garme tabestani bood,

to be continued...