صبح یک روز گرم تابستانی بود، کنار جاده ساحلی یک ماشین قدیمی در حال حرکت بود، جاده حاشیهی نامنظم ساحل را با پیچ و تاب طی میکرد و این ماشین کوچولوی قدیمی که رنگ بدنهاش تکه تکه شده بود هم دنبال جاده را گرفته بود و میرفت. ماشین دو سرنشین داشت، یکی رانندگی میکرد و اونیکی سرنشین عقب خواب بود. راننده اسمش آدالبرتو بود، یک کت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و ظاهرش زیادی مرتب بود، قیافهای عجیب داشت، در اولین برخورد عینک و دماغ بزرگ و باریکش خیلی جلب توجه میکرد. عینکش از یک جنس خیلی براق بود و توی چشم میزد و دور شیشهها مستطیل باریک بود (هم خود مستطیلی که شیشه را احاطه کرده بود باریک بود و هم فریمی که مستطیل را میساخت)، از بچگی به این جور چیزها علاقهمند بود، چیزهایی که زوایای نود درجه دارند و خطوطشان خیلی خطکشی شدهاست. آدم عصبانیای بود و مدام با داد و بیداد اطرافیانش را وادار میکرد که خواستههایش را برآورده کنند. از حدود پانزده سال پیش با نف دوست بود، همانی که صندلی عقب خوابیده بود. نف برعکس ادالبرتو چاق بود، یک تیشرت کهنه سفید و گشاد تنش بود که رنگ تصویر روش رفته بود و نصفش از شلوار قهوهای پارچهای گشادش بیرون زده بود. دستهای تپلش بعد از آرنج از کنار شکم گندهاش آمده بودند جلو و ساعدهایش روی رانهایش افتاده بودند تا دستهای توپولش زیر شکمش بین رانهای گوشتیاش آویزان شوند. دهانش زیر دماغ پخ و کوچیکش کاملا باز بود و پلکهاش به حالت بچهگانه چشمهایش را تا نیمه پوشانده بود، کلا هیکل و سر پهنی داشت و برای اینکه بتواند توی اون ماشین کوچک راحت جا بشود و سرش تکیهگاهی داشته باشد یهوری شده بود. خلاصه یک آدم راحت و خنگ که وقتی آدم میبیند یاد بچگی و بیخیالی و حماقت میافتد. این دو نفر که به نظر میآید هر کدام در برقراری ارتباط با جامعه مشکل داشته باشند، با هم مدتها دوست بودند، چون آدالبرتو دوست داشت دستور بده و یکی به حرفش گوش بده، و نف هم دوست داشت یکی به جایش فکر کنه و بهش دستور بده. البته آدالبرتو ترجیح میداد که آدمهایی که به دستوراتش عمل میکنند موجوداتی پیچیدهتر از نف باشند، نف هم دوست داشت کسی که بهش دستور میده بیشتر منافعش را در نظر بگیره و باهاش مهربونتر باشه، ولی چیکار میشه کرد، دنیا که همیشه همهی چیزهای دلخواه ما را بهمون نمیده، همینطوریش هم واسه هم قنیمت بودند و باعث میشدند زندگی بهشون بد نگذره... کنار جاده بودیم، جاده اینجا حدودا سی متر با ساحل فاصله داشت و این فاصله را ماسه پوشانده بود، آدالبرتو سرعت ماشین را کم کرد، یک نفر کنار ساحل روی یک تکه چوب نیمه پوسیدهی کلفت و اُفقی درخت نشسته بود، بدنش رو به ساحل بود و از پشت فقط سر نیمه تاسش معلوم بود، آدالبرتو یهو پیچید به سمت ساحل و ماشین را نگه داشت، این حرکت ناگهانی نف را بیدار کرد، گردنش ناگهان سفت شد، دستش را مشت کرد و روی رانهایش گذاشت و مردمکهایش توی حاشیهی چشمش هاجو واج چرخیدن و چرخیدن، آدالبرتو برگشت و یک سیلی چپ و راست رفت و برگشتی به صورت گوشتی نف زد که از خواب بیدار شه و با اون یکی دست یک اسلحه گذاشت توی دستش و گفت: خودشه، سریع بپر پایین، خودش هم از روی صندلی بغلی یک اسلحهی کمری برداشت و هر دو سریع از ماشین پیاده شدند، درها را محکم کوبیدن و با سرعت به سمت اون مرد حرکت کردن. ولی مردی که روی اون تیکه چوب نشسته بود از جایش تکان نخورد، زیر لب با خودش گفت: لعنت به این شانس، اینا کیان که توی این جادهی پرت یهو سر و کلهشون پیدا شده؟
ادالبرتو در حالی که با دست چپ کتش را روی شکمش محکم نگه داشته بود به سمت مرد میدوید و با دست راستش که اسلحه را مشت کرده بود نف را به حرکت تشویق میکرد. به محض اینکه به دو قدمی مرد رسید ایستاد. پاهاش را به عرض شانه باز کرد و محکمشان کرد، دو دستی اسلحه را به سمت مرد گرفت و گردنش را کج کرد، یک چشمش را بست و آن یکیش را تنگ کرد، طوری ایستاده بود که اگر مرد کوچکترین تکونی خورد سریع به سمتش شلیک کند. فریاد زد: خیلی سریع و بدون هیچ حرکت اضافی دستات را بذار رو سرت، ما فقط پولهات را میخواهیم، اگر فکر احمقانهای به سرت نزنه باهات کاری نداریم. مرد هیچ تکانی نخورد. نف هم نفس نفس زنان رسید و در حالی که داشت پیرهنش را به زور از کنار پهلوهای گوشتیش میکرد توی شلوارش داد زد: مگه نشنیدی؟ گفت دستات را ببر بالا. ولی طرف هیچ تکانی نخورد. به هم نگاه کردند، ادالبرتو با حرکت سر نف را فرستاد به سمت مرد، نف رفت به سمتش و با لگد آروم زد پشتش. انگار با خودش فکر کرده بود که طرف خوابه و اینطوری بیدار میشه، بعد دوباره داد زد دستاتو ببر بالا، ما فقط پولهاتو میخواهیم. طرف همینطور که نشسته بود خیلی آروم روی باسنش چرخید به سمت دو سارق، ادالبرتو اسلحه رو محکمتر فشار داد و چشمهایش را تنگتر کرد. وقتی مرد چرخش تمام شد، دست و پای آدالبرتو برای چند لحظه شل شدند. کسی که اسلحه را به سمتش نشانه رفته بود، یک اسلحه دستش بود. اسلحهای که سرش را داخل دهانش کرده بود، یارو داشت خودکشی میکرد...
ادامه دارد...
No comments:
Post a Comment